loading...
بغض غزلی ها
faeze بازدید : 31 چهارشنبه 13 دی 1391 نظرات (0)

 

پسر، دختر را در یک مهمانی ملاقات کرد.
خیلی برجسته بود، خیلی از پسرها دنبالش بودند در حالیکه پسر کاملا طبیعی بود و هیچکس بهش توجه نمی کرد …
آخر مهمانی، دختر را به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش را قبول کرد.
در یک کافی شاپ نشستند، پسر عصبی تر از آن بود که چیزی بگوید، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر می کرد “خواهش می کنم اجازه بده برم خونه…” .
یکدفعه پسر پیش خدمت را صدا کرد، “میشه لطفا یک کم نمک برام بیاری؟ می خوام بریزم تو قهوه ام.” همه بهش خیره شدند، خیلی عجیبه! چهره اش قرمز شد اما اون نمک رو ریخت توی قهوه اش و اونو سرکشید. دختر با کنجکاوی پرسید، “چرا این کار رو می کنی؟” پسر پاسخ داد، “وقتی پسر بچه کوچیکی بودم، نزدیک دریا زندگی می کردم، بازی تو دریا رو دوست داشتم، می تونستم مزه دریا رو بچشم مثل مزه قهوه نمکی.
 حالا هر وقت قهوه نمکی می خورم به یاد بچگی ام می افتم، یاد زادگاهم، برای شهرمون خیلی دلم تنگ شده، برای والدینم که هنوز اونجا زندگی می کنند.” همینطور صحبت می کرد، اشک از گونه هایش سرازیر شد. دختر شدیداً تحت تاثیر قرار گرفت، یک احساس واقعی از ته قلبش، مردی که می تونه دلتنگیش رو به زبون بیاره، اون باید مردی باشه که عاشق خونوادشه، هم و غمش خونوادشه و نسبت به خونوادش مسئولیت پذیره… بعد دختر شروع به صحبت کرد، در مورد زادگاه دورش، بچگیش و خانواده اش.
مکالمه خوبی بود، شروع خوبی هم بود. آنها ادامه دادند به قرار گذاشتن.
 دختر متوجه شد در واقع اون مردیه که تمام انتظاراتش رو برآورده می کنه: خوش قلبه، خونگرمه و دقیق. اون اینقدر خوبه که مدام دلش براش تنگ میشه! ممنون از قهوه نمکی! بعد قصه مثل تمام داستانهای عشقی زیبا شد، پرنسس با پرنس ازدواج کرد و با هم در کمال خوشبختی زندگی می کردند….هر وقت می خواست قهوه برایش درست کند یک مقدار نمک هم داخلش می ریخت، چون می دانست که با اینکار لذت می برد.
بعد از چهل سال مرد در گذشت، یک نامه برای زن گذاشت، ” عزیزترینم، لطفا منو ببخش، بزرگترین دروغ زندگی ام رو ببخش. این تنها دروغی بود که به تو گفتم: " قهوه نمکی". یادت میاد اولین قرارمون رو؟ من اون موقع خیلی استرس داشتم، در واقع یک کم شکر می خواستم، اما هول کردم و گفتم نمک.
 برام سخت بود حرفم رو عوض کنم بنابراین ادامه دادم. هرگز فکر نمی کردم این شروع ارتباطمون باشه! خیلی وقت ها تلاش کردم تا حقیقت رو بهت بگم، اما ترسیدم، چون بهت قول داده بودم که به هیچ وجه بهت دروغ نگم… حال من دارم می میرم و دیگه نمی ترسم که واقعیت رو بهت بگم، من قهوه نمکی رو دوست ندارم، چون خیلی بدمزه است… اما من در تمام زندگیم قهوه نمکی خوردم! چون تو رو شناختم، هرگز برای چیزی تاسف نمی خورم چون این کار رو برای تو کردم. تو رو داشتن بزرگترین خوشبختی زندگی منه. اگر یک بار دیگر بتونم زندگی کنم هنوز می خوام با تو آشنا بشم و تو رو برای کل زندگی ام داشته باشم حتی اگه مجبور باشم دوباره قهوه نمکی بخورم. ”

اشک هایش کل نامه را خیس کرد. یک روز، یه نفر از او پرسید، ” مزه قهوه نمکی چطور است؟ اون جواب داد “خیلی شیرین” !

 

 

faeze بازدید : 45 چهارشنبه 13 دی 1391 نظرات (0)

یادته بهت می گفتم اگه تو بری می میرم

حالا تو رفتی و نیستی ٬ پس چرا من نمی میرم؟؟

چرا هستم؟ چرا موندم؟ چجوری طاقت می آرم؟

چجوری من دلم اومد رو مزارت گل بزارم؟؟

جای خالیت و چجوری میتونم بازم ببینم؟

دیگه چشمام و نمیخوام. نمیخوام دیگه ببینم!

وای چطوری دلم اومد جسم سردت و ببوسم؟

من که آتیش میگرفتم٬ چی باعث شد که نسوزم؟

ذره ذره٬قطره قطره٬ میسوزم اما میمونم

خودمم موندم چه جوری میتونم زنده بمونم

هنوزم باور ندارم که تو نیستی و من هستم

شایدم من مرده باشم٬ الکی میگن که هستم!

کاشکی وقتی که میرفتی دستتو گرفته بودم

کاشکی پر نمیکشیدی بالت و شکسته بودم

نازنین وقتی که بودی شبا هم تو رو میدیدم

دیگه از روزی که رفتی حتی خوابتم ندیدم

تو که بی وفا نبودی٬لااقل بیا تو خوابم

مگه تو خبر نداری شب و روز برات بیتابم؟

میدونم یه روز دوباره می تونم تو رو ببینم

تو پیش خدا دعا کن که منم زود تر بمیرم

 

faeze بازدید : 56 چهارشنبه 13 دی 1391 نظرات (0)


امروز از همیشه تنهاترم

تیک تاک ثانیه ها را تازه باور کردم

اشک ابرها را دیشب لمس کردم

وقتی بی بهانه گریه میکردند

تازه فهمیده ام مردم چقدر غریبه اند

میدانم همه بی وفایند...

گل خشک یادگاریت...

هر روز خشک و خشک تر میشود

آرزوهای من هم به همراهش

روحم اسیر نگاه جادویی ات است

نگاهم اکسید چشمانت را میخواهد

در حسرت دیدارت می گدازم

وجودم لبریز از نیاز با تو بودن است

شامه ام عطر وجودت راجستجو میکند

از اعماق وجودم بی تو بودن را حس میکنم

و

پوچ شدنم را

و بی صدا اشک میریزم

و بی مهابا فریاد میزنم

فریاد میزنم دوستت دارم...

باد می وزد...خوب میدانم

صدایم را به گوشت می رساند

پس بلندتر فریاد میزنم

میشنوی؟؟؟؟؟؟

سالها می گذرد ...

برگها می ریزند ...

و خزان می آید ...

صدای قلبم به من می گوید عشق هنوز پایدار است ...!

faeze بازدید : 49 چهارشنبه 13 دی 1391 نظرات (0)

يه وقتايي هست كه دلت گرفته......

بغض داري....اروم نيستي......

دلت براش تنگ شده......حوصله هيچكس رو هم نداري......

بياد لحظه اي ميفتي كه :........

اون همه بيقراري هاتو ديد اما...

اما....

چشماشو بست و رفت.

 
اهاي اوني كه خودت ميدوني چقد واسم با ارزشي اما نميدونم چرا دارم ازت متنفرميشم اخه نارفيق اين رسمش بود؟؟؟؟؟؟توروخداخودت ي كاري كن........محض رضاي اون يكي عشقت.......نارفيق......

 

مــُحــكــَمـ راهـ بــــرو دُخــتــَـر ...

 

تـــو عـــآشـِـق شـُــدي ...

 

جَــنــگـــيـــدي

 

و ...حــالا..

تـَــنــهــايـــي!

 

سَـــرتـــو بِـــگــيـــربـــالا ... !!

 

اون لــيـــاقـــتــ جـَــنــگــيـــدن نـــداشــتـ!!!!

 


دفعه اول تو كوچه ديدمش گفت: داداشي مياي بازي كنيم؟ بعد اينكه بازيمون تموم شد گفت: تو بهترين داداش دنيايي..وقتي بزرگتر شدم به دانشگاه رفتم چشمم همش اونو ميديد و ميخواستم از ته قلبم بگم عاشقشم، دوسش دارم؛ اما اون گفت: تو بهترين داداش دنيايي..
وقتي ازدواج كرد من ساقدوشش بودم بازم گفت: تو بهترين داداش دنيايي.. و وقتي مرد من زير تابوتشو گرفتم مطمئن بودم اگه ميتونست حرف بزنه مي‌گفت: تو بهترين داداش دنيايي..
چند وقت بعد وقتي دفتر خاطراتشو خوندم ديدم نوشته: عاشقت بودم، دوستت داشتم؛ اما مي‌ترسيدم بگم. برا همين ميگفتم تو بهترين داداش دنيايي
!!



مى خواهى بروى ؟
بهانه مى خواهى ؟
بگذار من بهانه را دستت دهم ، برو و هركس پرسيد بگو :
لجوج بود
هميشه سرسختانه عاشق بود
بگو فرياد مى كرد
همه جا فرياد مى كرد
كه فقط مرا مى خواهد
بگو دروغ مى گفت
مى گفت هرگز ناراحتم نكردى
بگو درگير بود
هميشه درگير افسون نگاهم بود
بگو بي احساس بود
به همه فريادها ، توهين ها و اخمهايم
فقط لبخند ميزد
بگو او نخواست
نخواست كسى جز من در دلش خانه كند ...

نه با خودت چتـــر داشتي

نه روزنـــامه

نه چمـــدان…

عـــاشقت شدم…

از كجا مي فهميدم مســـافري؟؟؟

 

 

faeze بازدید : 55 چهارشنبه 13 دی 1391 نظرات (0)

در اين بي راهه ي غربت دلم خسته است و ماتم زا

عزيز دل به جون تو ، دلم خسته ست و بي فردا

دلم خواهد كه هر لحظه نگاهت را كنم پيدا

چه ها بر من شدست افسوس بدون تو ، بدون ما

به ابديت سپردم آنكه دل را عاشق مي كند و به تبعيت مي كشانم آنكه دل

را شناسايي كند اي آبي آبي كرانه هاي آسمان بايد كه برگردي !

خوابيدي بدون لالايي وقصه

بگير آسوده بخواب بي درد وغصه

ديگه كابوس زمستون نمي بيني

توي خواب گلاي حسرت نمي چيني

ديگه خورشيد چهره تو نمي سوزونه

جاي سيلي هاي باد روش نمي مونه

ديگه بيدار نمي شي با نگروني

يا با ترديد كه بري يا بموني

رفتي و آدمكا رو جا گذاشتي

قانون جنگل رو زير پا گذاشتي

اينجا قهرن سينه ها با مهربوني

تو ، تو جنگل نمي تونستي بموني

دلتو بردي با خود به جاي ديگه

اونجا كه خدا برات لالايي مي گه

مي دونم مي بينمت يه روز دوباره

توي دنيايي كه آدمك نداره

فرخنده موحدراد

 

درباره ما
Profile Pic
آدم باگذشتی بود ازمن هم گذشت............ خیانت تنها این نیست که شب رابادیگری بگذرانی.خیانت میتواند دروغ دوست داشتن باشد!خیانت تنهااین نیست که دستت رادرخفادر دست دیگری بگذاری!خیانت میتواندجاری کردن اشک بردیدگان عاشقی باشد.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 6
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 13
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 3
  • بازدید سال : 5
  • بازدید کلی : 1,207
  • کدهای اختصاصی
    Online User